Gulistan introduction 6

Link to Chester Beatty Digital Collections  

 

بارانِ رَحْمَتِ بي حِسابَشْ هَمِهْ جا رِسيدِهْ

His boundless Mercy’s rain reached everywhere

خوانِ نِعْمَتِ بي دَريغَشْ هَمِهْ جا کِشيدِهْ

His unfailing dining table stretched everywhere

پَرْدِهِٔ ناموسِ بَنْدِگانْرا بِگناهِ فاحِشْ نَدَرَدْ

He would never rip the servants’ veil of honor due to their shameless sin

وَظيفِهِٔ روزي بِخَطائي مُنْکَرُ نَبُرَّدْ

He would never discontinue the onus of providing due to some detestable mistake

 

واژه

Terminologies

 

بارانِ

Bārān: Rain.

 

رَحْمَتِ

رَحْمَة Arabic spelling

Rahmat: Mercy.

بي حِسابَشْ

بي+ حِسابَ+شْ

Bi-Hisāb: Bi بي means without Hisab حِسابَ means counting or math, together they form the meaning of without bounds or infinite or unnumbered.

شْ third person pronoun singular absent and gender-less.

 

هَمِهْ جا

Ham-e Jā: هَمِهْ means all every and جا means place as a composite it means everywhere.

 

رِسيدِهْ

رِسيدِ+هْ

Resid-e: Patient Noun for رِسيد meaning arriving or reaching, هْ transforms the reaching to reached .

اسم مفعول از مصدر رسیدن ، به معنی درآمده و آمده . (از شعوری ج 2 ورق 15):
دگر آنکه گیتی پر از گنج تست
رسیده بهر کشوری رنج تست .

فردوسی .

 

خوانِ

Khān: Cloth spread under the food or shallow wooden food-tray, familiar translation for our times is dining table.

 

نِعْمَتِ

Ni’mat: Blessing, gift.

 

بي دَريغَشْ

بي +دَريغَ+شْ

Bi-Darigh: Unfailing

شْ third person pronoun singular absent and gender-less.

 

کِشيدِهْ

کِشيدِ+هْ

Keshid-e: Patient Noun for کِشيد meaning stretching or extending,هْ transforms stretching to stretched. 

 

پَرْدِهِٔ

Pard-e: Veil, curtain, membrane. 

Read پَرْدِیِ Parde-ye. 

 

  ناموسِ

Nāmus: Honor, respect.

 

بَنْدِگانْرا

بَنْدِ+گانْ+را

Band-e Gān: Servants, slaves, vassals same meaning as بَنْدِه. Adding گانْ transforms the singular بَنْدِه into collective of servants as a class.

گانْ

Gān: Suffix sometimes added to a noun or attribute as a sign of characterization by the word.

Example: دهگان where ده means village and adding گانْ it transforms the village into villager (دهقان ).

بازارگان و بازرگان:

بازار means market بازارگان means merchant.

خدایگان:

خدا means Lord and خدایگان means Lord’s appointee.

 

پسوندی است که به آخر کلمه اضافه می شود و علامت نسبت و صفت است مانند: رایگان، گروگان

مزید موخر نسبت و اتصاف است که در آخر اسماء و صفات بجای موصوف درآید. شمس قیس در المعجم (چ مدرس رضوی ص 175) آرد: «حرف نسبت و تکریر اعداد وآن گاف و الف نونی است که در اواخر بعضی اسماء معنی نسبت دهد چنانکه درمگان ، گروگان یعنی آنچ مال شمارند و آنچ گرو را شاید و چنانک مادرگان و پدرگان یعنی آنچ بفرزند رسیده باشد از مادر و پدر، و خدایگان یعنی گماشته خدا بر خلق…» از این قبیل است دوستگان :
عاشق از غربت بازآمد با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه .

منوچهری .

 

را

: A two-letter sign/word which indicates what is before it as object of the sentence.

Zaid hit Bakr Rā: Rā here indicates what is before it namely Bakr is the object  that indeed Zaid hit him.

This type of object is called Maf’oul-e Sarih or Direct Object.

در زبان فارسی آن را «علامت مفعول صریح » دانسته اند. در نهج الادب چنین آمده است :«برای معانی گوناگون آید اول «را»ی علامت مفعول که برای اظهار مفعولیت ماقبل خود آید; چنانکه در این قول : «زید بکر را زد.»

 

بِگناهِ

بِ+گناهِ

Be-Gonāh: گناهِ means sin or crime. بِ in this case means by means of or because of or due to.

بِ

گاه برای سببیت به معنی بواسط، بوسیله ، بعلت ، برای . (غیاث ) (آنندراج ). بتوسط، بکمک ، و در برخی موارد بمصاحبت ، بمعیت ، با، همراه ، آید:
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب .

میرشهید.


آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه بدانش بازداد.

رودکی .


فرو افرنگ بتوگیرد زین
منبر از خطبه تو آراید.

دقیقی .

 

فاحِشْ

Fāhish: Shameless, atrocious, reprehensible .

 

نَدَرَدْ

نَ+دَرَدْ

Na-Darad: دَرَدْ means to rip or tear, نَ negation,دْ third person singular pronoun, gender-less..

 

وَظيفِهِٔ

Wazif-e: Onus responsibility.

 

روزي

Ruzi: Provision often as in daily provision.

 

بِخَطائي

بِ+خَطائ+ي

خطأ

Be-Khatā-ee: خطأ means mistake or error or foul or slip up.

Addition of  ي وحدت to indicate certain mistake i.e. the person make A mistake and his provision is not immediately cut.

 

مُنْکَرُ

Munkar: Reprehensible, detestable, shocking, abomination.

 

نَبُرَّدْ

نَ+بُرَّ+دْ

Na-Burrad: بُرَّدْ to cut or to halt, نَ negation and دْ third person singular pronoun, gender-less.

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/

 

 

Gulistan introduction 5

Link to Chester Beatty Digital Collections  

 

اَزْ دَسْتْ و زَبانِ کِهْ بَرْ آيَدْ        کِهْ اَزْ عُهْدِهِٔ شُکْرَشْ بِدَرْ آيدْ

Whose hand and tongue could afford

To fulfill the promise of gratitude to Him

Oration: دَسْتْ و زَبانِ to read as دَسْتُ زَبانِ or Dast-u Zaban.

Oration: کِهْ اَزْ to read as کَزْ or Kaz.

Oration:عُهْدِهِٔ to be read as عُهْدِیِ or ‘Uhd-e-ye.

 

بِيْتْ

Verse, short poem

 

بَنْدِهْ هَمانْ بِهْ کِهْ زِ تَقْصيرِ خويشْ         عُذْرْ بِدَرْگاهِ خدایْ آوَرَدْ

Definitely better for the servant that for his faults

Offer excuses at the gates of the Lord’s Palace

 

وَرْ نَه سِزاوارِ خداوَنديَشْ        کَسْ نَتَوانَدْ کِهْ بِجایْ آوَرَدْ

Otherwise, befitting His Lordship

No one could fulfill the gratitude

 

واژه

Terminologies

 

اَزْ

Az: By, from, in, since, by means of, from. In our case “intent of”

 

اَزْ

( اَ) [ په . ] (حراض .)1 – علامت مفعول غیر – صریح یا باواسطه . 2 – علامت ابتدا و آغاز. 3 – در، اندر. 4 – برای، بهر، به سبب . 5 – نسبت به، در مقایسه با. 6 – به دلیل، به علت . 7 – در، اندر. 8 – از سویی، از طرف . 9 – به جای، در عوض .


* برای . بهر. بعلت. بسبب . بجهت. دراثر : از چه ; برای چه . زمین از زلزله فرورفت . این هم از پیری است . دندانهایش از پیری بریخته بود:
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن .

بوسلیک .

زمان‌

بعد از، پس از، از وقتى که، چون که، نظر به این که، از این رو، چون، از آنجایى که

به دست، بتوسط، با، به وسیله، از، بواسطه، پهلوى، نزدیک، کنار، از نزدیک، از پهلوى، از کنار، درکنار، از پهلو

م، به، بر، با، بالاى، روى، از، باب روز [.adj]: درونى، شامل، نزدیک، دم دست، داخلى

پیشوندى است به معنى ” در داخل ” و ” به سوى ” و ” نه “، در، توى، اندر، لاى، درظرف، هنگام، به

 

دَسْتْ

Dast: Hand but in this verse usage is a metaphor of one’s deeds and actions.

 

زَبانِ

Zabān: Tongue in this verse usage is a metaphor of one’s words.

 

که
K-eh: as if , that, who, where, whether, whom, which


{موصول ، حرف ربط، ادات استفهام}
«که » از نظر لغوی به معانی کس ، کسی که ، ومرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 – «که » موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو…» می آید. (از دستور زبان فارسی تالیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)

 

 

 

بَرْ آيَدْ

Bar Āyad: To afford to deliver, to have the ability to perform.

(تاریخ بیهقی ). و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید. (تاریخ بیهقی ). لشکرها میکشد و کارهای با نام بر دست وی برمی آید. (تاریخ بیهقی ).


هر آن کار کان برنیاید بزر
برآید بشمشیر و زور و هنر.

اسدی .


بهر پهلوان رفت باید مرا
کزو هرچه خواهم برآیدمرا.

(گرشاسب نامه ).


چو کاری برآید بی اندوه ورنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج .

(گرشاسب نامه ).

 

عُهْدِهِٔ

‘Uhd-e: Covenant, responsibility, promise.

 

شُکْرَشْ

شُکْرَ+شْ

Shukr: Gratitude, thankfulness.

Addition of شْ is to indicate the third person absent pronoun, gender-less.

 

بِدَرْ آيدْ

درآمد

Dar Āmad: Exit, in this case exiting a covenant i.e. fulfilling and thus leaving the responsibility.

(فعل امر) امر از آمدن: تو چنانکه آواز ترا بشنوند با من در سخن آی . (کلیله و دمنه )

 

بِ+دَرْ آيدْ

Addition of بِ forces the verb into verbal noun state or the act of fulfilling the covenant.

 

بِ

Beh: letter sounding as B, appears at the very beginning of a noun and transforms the noun into a Masdar (Verbal Noun), and sometimes transforms the noun into am adjective.


(بِ) (پیش .) 1 – بر سر اسم درآید (به جای تنوین منسوب عربی ) و از آن قید سازد: بیقین = یقیناً. 2 – بر سر اسم و حاصل مصدر درآید و قید سازد: بزودی . 3 – گاه بر سر اسم درآید و آن را صفت سازد: بهوش .

 

بَنْدِهْ

Band-e: Bond servant, slave, vassal. Willful obedient follower.

 

هَمانْ

هَم+انْ

Ham-Ān: Beyond doubt, definitely.


* (ق مرکب ) حتماً. بی شک . همانا:
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای .

فردوسی .


چو پیمانه تن مردم هماره عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه .

کسائی .


پست بنشین که تو را روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر باید برخاست .

ناصرخسرو.

 

زِ

Z-e: Abbreviation for اَزْ Az.

 

تَقْصيرِ

Taqsir: Fault, crime, sin, offence, blame, guilt.

 

خويشْ

Khish: Self, selfsame, one’s own.

 

 عُذْرْ

‘Uzr: Excuse.

 

بِدَرْگاهِ

بِ+دَرْ+گاهِ

Dargāh: Gates of a palace.

 

بِ+دَرْگاهِ towards the gates of the palace.

بِ

و گاه بمعنی ، سوی ، زی ، جانب ، طرف ، سمت ، بطرف ، ازجانب ، ازجهت آید (درین مورد گاه «بسوی » استعمال کنند)

Gates of the Lord’s Palace metaphor for whispers in soliloquous.

 

آوَرَدْ

Āvarad: To bring forth to offer.

 

وَرْ نَه

واگرنه

War-na: Otherwise, if not.

 

سِزاوارِ

سِزا+وارِ

Sezā-vār: fitting, worthy, rightful, deserving.

 

در لهجه مرکزی «سزاوار» از: سزا+ وار (پسوند اتصاف ) پهلوی «سچاک وار» جزء دوم از «واریشن » (رفتار کردن ، سلوک ). شایسته . قابل . لایق جزا و مکافات . (از حاشیه برهان قاطع چ معین ). شایسته و سزای نیکی . (آنندراج ). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن ). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق:
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وز دیدگان سرشک همی باری .

رودکی .


بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .

کسائی .

 

وار

Vār: Similar to something e.g. crazy-var means to be like a crazy person. Indicating deserved-ness or entitlement. Also indicating owning or having certain things or attributes. Also it might mean load for example load for livestock.

به معنی نظیر و مانند: دیوانه وار

دال بر لیاقت : شاهوار، گوشوار

نشانة دارندگی، عیالوار

به معنی بار، حمل : خروار، شتروار

 

خداوَنديَشْ

خدا+وَند+يَ+شْ

Khodā: God, owner, Creator.

وَند

Vand: Suffix which has no meaning of its own but by joining creates a new meaning as to being similar  e.g. خدا+وَند or Khoda-Vand means God-like. (Farhang-e Mo’in)

لفظی است که خود معنی مستقل ندارد بلکه همیشه با کلمه ای دیگر ترکیب می شود تا معنی تازه بسازد. هرگاه پیش از کلمه واقع شود پیشوند و هرگاه در آخر کلمه بیآید پسوند نامیده می شود.

خدا+وَند+يَ being God-like.

خدا+وَند+يَ+شْ Him/His being God-like .

 

کَسْ

Kas: Person, individual, often in particular a general or unknown person.

 

نَتَوانَدْ

نَ+تَوانَ+دْ

Tawān: Ability,  force, power, energy, vim, might, vigor.

تَوانَ+دْ

دْ third person absent singular pronoun.

نَ+تَوانَ+دْ

نَ negation cannot in other words unable to do in this case.

 

بِجایْ آوَرَدْ

Be-Jāy Āvard: Doing something, performing, fulfilling.

بجای آوردن ; انجام دادن . ادا کردن . بپای داشتن . گزاردن . کردن . معمول داشتن:
بیاریم چیزی که خواهی بجای
یک امروز با من بشادی گرای .

فردوسی .


شهان گفته خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.

فردوسی .

 

بِجایْ آوَرَ+دْ

دْ third person absent singular pronoun.

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/

 

 

Tafsir(Exegesis): 63:3

ذَٲلِكَ بِأَنَّہُمۡ ءَامَنُواْ ثُمَّ كَفَرُواْ فَطُبِعَ عَلَىٰ قُلُوبِہِمۡ فَهُمۡ لَا يَفۡقَهُونَ

63:3. Za-Li-Ka (That for you:) they believed, then disbelieved, therefore their hearts are sealed so that they understand not.

 

ذَٲلِكَ

ذَ+ٲ+لِ+كَ

Za-Li-Ka  

Za
Lisanul Arab
Ibn Manzour Afriqi
“Abu Al-Haitham said: Za is the identifier for whatever is pointed at i.e. it is seen by the speaker. (Dara: within the Line of sight of the speaker, whether near or far) Za is a single alphabet identifier and it is Mubham (Unassigned, Unreferenced) it is not understood unless it is explicated by what comes after: Za (This) man. The Fatha (‘a’) sound of Za is for the male-target and Kasra (‘ee’ sound) of Zi for the female-target e.g. Za your brother or Zi your sister. For the male-target case, an Alif (First Alphabet) is added to Z so it became Za.“

Dara: For the modern English reader, Za and Zi are to be understood as vectors pointing from the speaker to the target, taking into account the gender of the target.

لسان العرب  ابن منظور
 وقال أَبو الهيثم: ذا اسمُ كلِّ مُشارٍ إليه مُعايَنٍ يراه المتكلم والمخاطب، قال: والاسم فيها الذال وحدها مفتوحة، وقالوا الذال وحدها هي الاسم المشار إليه، وهو اسم مبهم لا يُعرَف ما هو حتى يُفَسِّر ما بعده كقولك ذا الرَّجلُ، ذا الفرَسُ، فهذا تفسير ذا ونَصْبُه ورفعه وخفصه سواء، قال: وجعلوا فتحة الذال فرقاً بين التذكير والتأْنيث كما قالوا ذا أَخوك، وقالوا ذي أُخْتُك فكسروا الذال في الأُنثى وزادوا مع فتحة الذال في المذكر أَلفاً ومع كسرتها للأُنثى ياء كما قالوا أَنْتَ وأَنْتِ. قال الأَصمعي: والعرب تقول لا أُكَلِّمُك في ذي السنة وفي هَذِي السنة، ولا يقال في ذا السَّنةِ، وهو خطأٌ، إِنما يقال في هذه السَّنةِ؛ وفي هذي السنة وفي ذي السَّنَة، وكذلك لا يقال ادْخُلْ ذا الدارَ ولا الْبَسْ ذا الجُبَّة، وإنما الصواب ادْخُل ذي الدارَ والْبَس ذي الجُبَّةَ، ولا يكون ذا إلا للمذكر. يقال: هذه الدارُ وذي المرأَةُ. ويقال: دَخلت تِلْكَ الدَّار وتِيكَ الدَّار، ولا يقال ذِيك الدَّارَ، وليس في كلام العرب ذِيك البَتَّةَ، والعامَّة تُخْطِئ فيه فتقول كيف ذِيك المرأَةُ? والصواب كيف تِيكَ المرأَةُ? قال الجوهري: ذا اسم يشار به إِلى المذكر، وذي بكسر الذال للمؤنث، تقول: ذي أَمَةُ اللهِ،

 
 
 
ٲ
Alif

Al-Anbari
The Kufah grammarians considered that Za as a single alphabet is the identifier (for pointing at a target) but Alif was added to the Za to strengthen it and then Lam (‘L’ sound) was added—so it became Za-a-l (as if loud hey! or ahoy!) To attract the attention of the listener and for that reason it is not permissible to say Ha-Za-Li-Ka as it is allowed to say Ha-Za-Ka


البيان في إعراب غريب القرآن
الأنباري
و ذهب الكوفيُّون إلى أن الاسم هو الذّالُ وحدها و زيدتِ الالفُ تكثيراً للكلمةِ و تقويةً لها
و اللام في ذلك التنبيه بمنزله ها في هذا و لهذا لا يجوز أن يقال ها ذلك كما يجوز ها ذاك
 
 

Li
‘Ukbari
Li (‘L’ sound) is added to the Za-Li-Ka in order to indicate the far-ness of the target. It is said: Li is the Badal (Replacement, Exchange) for Ha (Single letter for Ahoy or Hey), don’t you see you say in Arabic Ha-Za-Ka (Hey! This for you to pay attention to) yet Ha-Za-Li-Ka is grammatically not permissible (due to redundancy).



التبيان في إعراب القرآن
العكبري
و أما اللامُ فحرفٌ زيد ليدلَّ على بُعدِ المشار إليه
و قيل هي بدلٌ من ها  ألا تراك تقول  هذا و هذاك و لا يجوز هذلك

 

كَ

Ka

Second person male pronoun i.e. you Muhammad. But in the case of these very close companions of Allah their presence does not cease in spite of the cessation of their bio-psychological beings! You represented by the letter Ka in Arabic is a persistent pronoun.

In the case of this verse, although the Shakhs(person) of Muhammad is gone, his pronoun Ka (you) persists i.e. he is shown the cause root of hypocrisy amongst his people in spite of being far away (letter Li).

Imagine like a motion picture,  the prophet is viewing our hypocrisy, us as his nation, even after his death.

Za-Li-Ka  is the Prophet’s witness, witnessing the causation for hypocrisy:

وَيَوۡمَ نَبۡعَثُ فِى كُلِّ أُمَّةٍ۬ شَهِيدًا عَلَيۡهِم مِّنۡ أَنفُسِہِمۡ‌ۖ وَجِئۡنَا بِ+كَ شَہِيدًا عَلَىٰ هَـٰٓؤُلَآءِ‌ۚ

16:88. And the day when We raise in every nation a witness against them of their own folk, and We bring Ka(you (Muhammad)) as a witness against these.

 

I’rab  & Vocabulary 

ذَٲلِكَ

Mubtada’ (Beginning) in the state of Raf’(Elevation), possibly points at the phrases before e.g. Verily they made evil that which they are wont to do

سَآءَ مَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ

Therefore the Elevated Beginning of the verse is the core concept namely ذَٲلِكَ (That for you), elevated for everyone to see.

بِ+أَنَّہُمۡ

باء السببية

Causality B-sound: Suyuti called this usage of B-sound as Ba-Sababiya or Ba of causality. In English you might correspond this to the word Because.

In other words the Ba of causality renders what follows as the reason for hypocrisy.

بِ is also Jarr (Tugger) indeed she tugs the following causes for hypocrisy.

 

إِنَّهُمْ

أَنَّ+هُمۡ

إِنَّ+هُ+مْ

‘Inna-hum: hu هُ is the noun for Inna.

Usage of Inna indicates that the hypocrites are they way they are, it is not merely a temporary state of mind or social experiment or anomaly. Their behavior and words cast them into certain mold, so to say.


`Inna: Both `Anna and `Inna serve as semi-verbs i.e. acting upon their noun as if it is a subject/object of a sentence.

Al-Huruf
Farabi
Chapter 1


`Inna (`Anna) means steadfast continuity perfection and solidity both for the Wujud (Being-ness) and the knowledge of some object.

الحروف الفارابي
الباب الأول
الحُروفُ وَ أسمَاء المقولات
الفصل الأوّل
حرف إنّ
(1) أمّا بعد فإنّ معنى انّ الثبات والدوام والكمال والوثاقة في الوجود وفي العلم بالشيء.
ولذلك تسمّي الفلاسفة الوجود الكامل ” إنية ” الشيء- وهو بعينه ماهيّته – ويقولون ” وما إنية الشيء ” يعنون ما وجوده الأكمل، وهو ماهيته.

‘Inna-hum, therefore, renders the shape and form of the hypocrites as a group i.e. this is how they formed like!

hum in the state of Nasb (Outer boundary) is acted upon by the semi-verb Inna meaning Inna renders the shape and form and reasons for their hypocrisy.

 

Omission: Khabar (Information) about أَنَّ is omitted.

 

ءَامَنُواْ

ءَامَنُ+واْ

Āman-u: Third person plural (و) past tense namely they believed.

و Agent-doer or Fa’il.

In ذَٲلِكَ بِأَنَّہُمۡ hum is the noun for ‘Inna and  then و of ءَامَنُ+واْ serves as the Agent doer. The following is how it should be read:

Mood: Because indeed them over there; they believed …

بِأَنَّہُمۡ ءَامَنُواْ as a sentence is the Khabar (Information) about ذَٲلِكَ. Note that there might be other interpretations of these.

 

ثُمَّ

Thumma (Then with delay) from the genre of ‘Atf which connects phrases.

They believed for some amount of time, they were sincere and acting upon their beliefs but then after some delay in time they disbelieved perhaps in some gradual manner.

 

كَفَرُواْ

كَفَرُ+واْ

Kafar-u:Third person plural (و)past tense namely they disbelieved.

و Agent-doer or Fa’il.

 

فَطُبِعَ

فَ+طُبِعَ

فَ

Fa: For the purpose of, ordered connects the previous to what follows. In this case some said it is more about causation i.e. previous phrases cause the following i.e. sealing of their hearts.

Therefore the sealing of their hearts was a process endued with causation as is for example catching flu. Not random or cruel malintent  by their Creator!

 

طُبِعَ

Tubi’a: Sealed to make impenetrable or unreachable.

 

عَلَىٰ

Alā: Over in some sense of overpowering or overcoming or unconditional compliance.

 

عَلَىٰ قُلُوبِہِمۡ

عَلَىٰ+قُلُوبِ+هِمْ

Over their hearts: Jar-Majrur (Tugger and tugged). Tugger is عَلَىٰ and قُلُوبِ namely hearts is tugged. So the Arab would imagine the dynamics of a rope tugging these words as in a chain.

هِمْ namely them is Mudhāf ‘Ilaih (Annexed) to the “hearts”, and even “them” implicitly tugged as well. Kasra or eh sound for Ha indicates the tugged state.

 

فَهُمۡ

فَ+هُمۡ

فَ

Fa: “For the purpose of”, ordered, connects the previous to what follows. Perhaps in this case could read as “therefore” as a consequence.

هُمۡ i.e. “them” serves as Mubtada‘(Beginning). It sounds like O to indicate the state of Raf’(Elevation).

Omission: Khabar (Information) about هُمۡis omitted.

لَا

: Negation.

 

يَفۡقَهُونَ

يَ+فۡقَهُ+ونَ

يَ Ya indicating the present continual tense.

فۡقَهُ

Faqaha: Knowledge of something and comprehension of it. Some said originally it means cracking something opening into halves.


لسان العرب
فقه

الفِقْهُ : العلم بالشيء والفهمُ له
قال ابن الأَثير : واشْتِقاقهُ من الشَّقِّ والفَتْح

 

فۡقَهُ+ونَ

و

Waw: Fa’il Agent doer i.e. they are not understanding.

 

© 2019-2002, Dara O. Shayda

 

 

Gulistan introduction 4

The second sentence in the introduction, either due to human error or some artistic consideration, had to have a side-note, numbered 2 or 3 in Indian numerals, to indicate a paste from the side-note!

 

 

Link to Chester Beatty Digital Collections  

Checked with other versions of Gulistan and the paste did match and as such this is the intended sentence:

پَسْ دَرْ هَرْ نَفَسي دو نِعْمَتْ موجودْ اَسْتْ وَ بِهَرْ نِعْمَتي شُکْري واجِبَست

Therefore in every breath there are two blessings, and each blessing necessitates a certain gratitude

 

تَرکيب

Decomposition of the sentence:

پَسْ دَرْ هَرْ نَفَس+ي دو نِعْمَتْ موجودْ اَسْتْ وَ بِهَرْ نِعْمَت+ي شُکْر+ي واجِبَ+ست

 

پَسْ

Pas:  Therefore, then, thus  and so.

از این رو، بنابراین

so ==> [.adv]: چنین، اینقدر، این طور، همچو، چنان، بقدرى، آنقدر، چندان، همین طور، همچنان، همینقدر، پس، بنابر این، از آن رو، خیلى، به این زیادى

then ==> [.conj. & adv. & adj. & n]: سپس، پس (از آن)، بعد، آنگاه، در آن هنگام، در آن وقت، آنوقتى، متعلق به آن زمان

thus ==> [.adv]: بدین گونه، بدینسان، از این قرار، این طور، چنین، مثلا، بدین معنى که، پس، بنابر این

 

دَرْ

Dar: In, inside, within, during and at.

in ==> [.pref]: پیشوندى است به معنى ” در داخل ” و ” به سوى ” و ” نه “، در، توى، اندر، لاى، درظرف، هنگام، به، بر، با، بالاى، روى، از، باب روز [.adj]: درونى، شامل، نزدیک، دم دست، داخلى [.adv]: رسیده، آمده، درتوى، به طرف، نزدیک ساحل، با امتیاز، با مصونیت [.vt]: در میان گذاشتن، جمع کردن [.n]: شاغلین، زاویه

during ==> درمدت، هنگام، درجریان، در طى

at ==> به سوى، به طرف، به، در، پهلوى، نزدیک، دم، بنابر، در نتیجه، بر حسب، از قرار، بقرار، سرتاسر، مشغول

 

نَفَسي

نَفَس+ي

Nafas: Breath. نَفَس+ي each breath, ي is Ya of single unit   

ي وحدت

هَرْ نَفَس+ي

Each and every single breath.

 

دو

Do: Number two.

 

نِعْمَتْ

Ni’mat: Blessing, gift.

 

موجودْ

Mujoud: Exists.

ست
اَسْت

Ast: to be to come to be.

( اَ ) (فع رابطه .) سوم شخص مفرد از مصدر «اَستن » [ = هستن . ] (زمان حال فعل «بودن »): هوا روشن است .

_َست . صورتی از کلمه هست . هست . (موید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم . استی . است . استیم . استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام . ای . است . ایم . اید. اند.
است ه_رگ_اه به ماقبل متصل شود همزه آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست . اگر حرف آخر کلمه ماقبل ، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است:
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست .

فردوسی

 

بِهَرْ

Bihar: For, because of.

 

for ==> [.conj]: براى، به جهت، بواسطه، به جاى، از طرف، به ب هاى، درمدت، به قدر، در برابر، در مقابل، بر له، به طرفدارى از، مربوط به، مال، براى این که، زیرا که، چونکه 

حرف اضافه
برای . (انجمن آرا) (آنندراج ). به جهت . به علت . (رشیدی ). کلمه رابطه از برای بیان علت یعنی برای و از برای و بسبب و بجهت . (ناظم الاطباء). برای . جهت . (فرهنگ فارسی معین ):
کرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست .

 

نِعْمَتي

نِعْمَت+ي

Ni’mat: Blessing, gift.

نِعْمَت+ي

Each and every single blessing.

 

شُکْري

شُکْر+ي

Shukr: Gratitude.

شُکْر+ي

Certain gratitude.

 

واجِبَست

واجِبَ+ست

Vājib: Necessary.

 

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/

 

Gulistan introduction 3

Link to Chester Beatty Digital Collections  

 

هَرْ نَفَسي کِهْ فرو مي رَوَدْ مُمِدِّ حَياتَسْتْ و چونْ بَرْ مي آیَدْ مُفَرِّحِ ذاتْ

Each breath inhaled prolonger of life and once exhaled one’s joy

 

تَرکيب

Decomposition of the sentence:

هَرْ نَفَس+ي کِهْ فرو مي+ رَوَدْ مُمِدِّ حَياتَ+سْتْ و چونْ بَرْمي+ آیَدْ مُفَرِّحِ ذاتْ

 

 

هَرْ

Har:

any ==> [.adv. & adj]: چه، کدام، چقدر، (در جمع) (در پرسش) چه نوع، هیچ، (در جمله ى مثبت) هر، از نوع، هیچ نوع، هیچگونه

each ==> هر یک، هر یک از، هر یکى، هر

each every ==> [.adj]: هر، همه، هر کس، هر که، هر کسى

per ==> با، توسط، به وسیله، در هر، براى هر، از میان، از وسط، برطبق

what ==> علامت استفهام، حرف ربط، چه، کدام، چقدر، هر چه، آنچه، چه اندازه، چه مقدار

whichever ==> (whichsoever =) ـ (صورت موکد which)، هر کدام که، هر یک که

 

نَفَسي

نَفَس+ي

Nafas: Breath. نَفَس+ي each breath, ي is Ya of single unit   

ي وحدت

هَرْ نَفَس+ي

Each and every single breath.

 

که
K-eh: as if , that, who, where, whether, whom, which


{موصول ، حرف ربط، ادات استفهام}
«که » از نظر لغوی به معانی کس ، کسی که ، ومرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 – «که » موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو…» می آید. (از دستور زبان فارسی تالیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)

 

فرو

Foru: Originally Pahlawi Furut or Bastan Parsi Furauta. Downward motion, down the incline.

فرو

ه معنی فرود. در زبان پهلوی فْرُت ، در پارسی باستان فْرَوَتا . (از حاشیه برهان چ معین ). فرود و زیر و تحت و پایین و شیب و نشیب و پست . (ناظم الاطباء). مقابل فرا و فراز به معنی بالا و بسوی بالا. این کلمه همواره بصورت ترکیب با اسامی و افعال یا کلمات دیگر آید:
ترکیب ها:
فروآرامیدن . فروآرمیدن . فروآسودن . فروآمدن . فروآمدنگاه . فروآوردن . فروآویختن . فرواستادن . فروافتادن . فروافتاده . فروافشاندن . فروافکندن . فروانداختن . فروایستادن . فروباریدن . فروبرانیدن . فروبردگی . فروبردن . فروبرده . فروبرنده . فروبریدن . فروبست . فروبستگی . فروبستن . فروبسته . فروبند. فروبیختن . فروپریدن . فروپژمردن . فروپوشیدن . فروتابیدن . فروتر. فروتراشیدن . فروتر آمدن . فروتن . فروجستن . فروجهیدن . فروچکاندن . فروچکیدن . فروچیدن . فروخزیدن . فروخسبیدن . فروخفتن . فروخفته . فروخواندن . فروخوردن . فرودادن . فروداشت . فروداشتن . فروداشته . فرودریدن . فرودریده . فرودست . فرودستی . فرودوانیدن . فرودوختن . فرودوشیدن . فرودویدن . فرودیدن . فروراندن . فرورفتگی . فرورفتن . فرورفته . فروروفتن . فروریختن . فروریخته . فرورویه . فروریزیدن . فروسپوختن . فروستردن . فروسو. فروسوئین . فروسودن . فروشتافتن . فروشخیدن . فروشدن . فروشستن . فروشسته . فروشکستن .فروغلطیدن . فروفرستادن . فروفشاندن . فروفکندن . فروکاستن . فروکاشتن . فروکردن . فروکش . فروکشتن . فروکش شدن .فروکش کردن . فروکشیدن . فروکندن . فروکوبیدن . فروکوفتن . فروگاشتن . فروگذار کردن . فروگذاشت . فروگذاشتن . فروگذاشته . فروگرفتن . فروگستردن . فروگسستن . فروگسلیدن .فروگشادن . فروگشتن . فروگفتن . فروگیر. فرولغزانیدن . فرومالیدن . فروماندگی . فروماندن . فرومانده . فرومایگی . فرومایه . فرومردن . فرومرده . فرومیراندن . فرونشاندن . فرونشانیدن . فرونشستن . فرونگرستن . فرونگریستن . فرونوشتن . فرونهادن . فروواریدن . فروهختن . فروهخته . فروهشتگی . فروهشتن . فروهشته . فروهلیدن . هر یک از ترکیب های فوق جداگانه در لغت نامه آمده است . رجوع به آنها شود.

 

مي

Mi: Prefix for all verbs in all tenses and imperatives, to render a temporal sense of continual happening or emphasis or habitual doing/occurrence or repetition. 

{پیشوند فعلی}
مزید مقدم . پیش جزء فعل . پیشوندی که بر سر صیغه های ششگانه افعال ماضی و مضارع و امر درآید و بدان معنی استمرار و تاکید و تکرار می دهد یا مفهوم استمرار و تکرار و عادت و تاکید و جز آن را رساند. (یادداشت لغت نامه ). کلمه استمرار که چون بر سر فعل درآید دلالت بر استمرار صدور آن می کند. (ناظم الاطباء).
اول – در آغاز اقسام فعلهای ماضی – این مزید مقدم در نظم و نثر قدیم در اول تمام یابیشتر انواع ماضی دیده می شود، ولی امروزه معمولاً دراول ماضی مطلق می آید و از آن ماضی استمراری می سازد و بندرت در آثار شعرا و ادبا در اول ماضی نقلی نیز دیده می شود که ماضی نقلی مستمر تشکیل می دهد. اینک نمونه هر یک : 1- در اول صیغه های ماضی مطلق درمی آید و ماضی استمراری می سازد:
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .

رودکی .

رَوَدْ

Ravad: moving or flowing whether physical or conceptual motion.

فرو مي+ رَوَدْ

Moving flowing downwards i.e. inhaling.

 

مُمِدِّ

Mumidd: Prolonger

 

حَياتَسْتْ

حَياتَ+سْتْ

Hayāt: Life.

ست
اَسْت

Ast: to be, to come to be.

( اَ ) (فع رابطه .) سوم شخص مفرد از مصدر «اَستن » [ = هستن . ] (زمان حال فعل «بودن »): هوا روشن است .

_َست . صورتی از کلمه هست . هست . (موید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم . استی . است . استیم . استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام . ای . است . ایم . اید. اند.
است ه_رگ_اه به ماقبل متصل شود همزه آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست . اگر حرف آخر کلمه ماقبل ، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است:
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست .

فردوسی

 

چونْ

Chon: Has myriad of uses as an extra added word:

insomuch ==> [.adv]: به اندازه اى که، از بس، چون، چونکه، نظر به این که، از آنجایى که، بنابر این، تا آنجایى که، از بس که

since ==> [.conj. & adv]: بعد از، پس از، از وقتى که، چون که، نظر به این که، از این رو، چون، از آنجایى که

whereas ==> از آنجایى که، با در نظر گرفتن این که، نظر به این که، چون، در حالیکه، درحقیقت

because ==> [.conj]: زیرا، زیرا که، چونکه، براى این که because

forasmuch/inasmuch as ==> بدرجه اى که، از آنجایى که، تا آنجایى که

simply ==> [.adv]: بسادگى، واقعاً، حقیقتاً

 

Once and when.

Originally Pahlavi Chigoun چیگون where گون renders the type or category and abbreviation is چو.

Used for indicating similarity and the Arabic counterpart is کُفْو.

{حرف اضافه}
در پهلوی چیگون مرکب از چی (چه ) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه برهان چ معین ). برای تشبیه آید و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ). مثل و مانند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). همال . همتای . کُفْو. بکردار. بسان. مثل.مانند. بمثابه . آسا. (یادداشت مولف ):
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال .

شهید بلخی (در صفت اسب ).


این صورت مخفف «چنین » با پیشاوند مشارکت «هم » بصورت «همچنین » استعمال شود: و از جانب روم همچنین دست درازیها کرده بودند. (فارسنامه ابن البلخی ص 85). و با «که » بصورت «چنین که » درآید: ملک به انجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم کس دوست ندارد. (گلستان سعدی ). رجوع به چنین شود.* بمعنی مثل و مانند اما بهنگام تعظیم و بزرگداشت . (یادداشت مولف ): و آخر بیازردند (ترکمانان ) و بسر عادت خویش که غارت بود بازشدند… تا سالاری چون تاش فراش … در سر ایشان شد. (تاریخ بیهقی ).* (حرف ربط) چنانکه . بدانسان که . آنسان که . بدان گونه که . چونانکه . چنانچون که . (یادداشت مولف ):
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی .

منوچهری .

* (حرف ربط) وقتی که . (از غیاث اللغات ). همین که . (ناظم الاطباء).افاده معنی وقت و هنگام میکند. (آنندراج ) (انجمن آرا). هنگامی که . (فرهنگ نظام ). وقتی که . هنگامی که . (حاشیه برهان چ معین ). وقتی . هنگامی . (فرهنگ فارسی معین ). وقتی که . در حالی که . آنگاه که . زمانی که . همین که . (یادداشت مولف ):
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست .

رودکی .

* قسم . نوع . گونه . (یادداشت مولف ).
هر چون ; هر گونه . هر نوع . هر قسم . هر وضع و هر صورت: و رسم این ناحیت چنان است که مردی که کنیزکی را دوست دارد او را بفریبد و ببرد و سه روز بدارد هرچون که خواهد آنگه به پدر کنیزک کس فرستد تا او را بزنی به وی دهد. (حدود العالم ).
زن ارچه دلیرست و بازوردست
همان نیم مردست هر چون که هست .

اسدی .

* زیرا. از برای . بدان جهت که . از آنجا که . (ناظم الاطباء). زیرا. از برای . (حاشیه برهان ). علت و سبب . (فرهنگ نظام ). زیرا. بدین سبب . (فرهنگ فارسی معین ). زیراکه . از آنکه . از آنروی که . بعلت آنکه . (یادداشت مولف ). بسبب آنکه . ایرا که:
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.

رودکی .

 


* از ادات استفهام و بمعنی چگونه است . (از غیاث اللغات ). بمعنی چگونه است . (آنندراج ) (از انجمن آرا). چگونه و چه طور.(فرهنگ نظام ). وضع و رسم و روش و نهاد و حالت و چگونگی . (ناظم الاطباء). چگونه . چسان . (حاشیه برهان چ معین ):
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم ؟

عطار.

* کیف . مقابل چند. مقابل کم . چگونه ؟ چسان . از چه روی . بچه سان . بچه طرز. از چه . از چه سبب . چه قسم . چطور. بچه طریق. بچه نحو. بچه ترتیب . (یادداشت مولف ). و در این حالت «واو» در کلمه «چون » نشانه بیان ضمه نیست بلکه تلفظ شود، چنانکه در قصیده قطران با کلمات «گون « »نگون » «آبسکون »، «جنون »، «خون »، و «گردون »… قافیه شده است و مطلع قصیده این است:
منم غلام خداوند زلف غالیه گون …
کس نشناسد همی که کوشش او چون
خلق نداند همی که بخشش او چند.

رودکی .

بَرْ

Bar: Usually indicates top or being on top or coming on top or towards the top. Conceptually could render release.

{حروف اضافه ، ا}
بلندی . (ناظم الاطباء). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). بالای . زبر. روی . سر. (ناظم الاطباء). مقابل فرود. مقابل پایین . (برهان ). مقابل زیر. بر برای استعلاست و بر زبر و بر بالای و بر روی و امثال آن غلط نباشد و قدمابسیار معمول داشته اند. (یادداشت مولف ):
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای .

رودکی .

برآمدن ; بالا آمدن .
-* رها شدن . رستن : جاش ; برآمدن دل از اندوه یا از ترس . (منتهی الارب ). رجوع به برآمدن شود.
برآمدن از کار ; از عهده انجام آن برآمدن:
کارفرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی آید بر.

فرخی .

مي آیَدْ

Āyad, Āmad: Āy is the imperative form of the Āmad which the latter means to come  to return to become certain things e.g. to become lucky as in luck came, to feel pain as in pain came and so on. Āyad is much the same as Āmad.

بَرْمي+ آیَدْ

Breath returns upwards i.e. exhale.

 

آیَدْ

آی

(فعل امر) امر از آمدن: تو چنانکه آواز ترا بشنوند با من در سخن آی . (کلیله و دمنه )

آمد


{مص مرخم ، امص}
اسم مصدر یا مصدر مرخّم آمدن . ایاب . مَجی .
آمد و رفت ; رفت و آمد. ایاب و ذهاب .
بدآمد ; ضجرت . کراهت .
-* شقاوت . نحوست .
به ْآمد ; نیک آمد. خیر. سعادت:
نیک آمد و به آمد خلق خدا ازوست
آن به ْبود که قوّت و قدرت بود ورا.

سوزنی .


بیرون آمد ; خروج : و میهم چون خبر بیرون آمد امیر با جعفر بشنید… (تاریخ سیستان ).
خلاف آمد ; خلاف کرد. مخالفت . تخالف:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.

نظامی .


بیرون آمد ; خروج : و میهم چون خبر بیرون آمد امیر با جعفر بشنید… (تاریخ سیستان ).
خلاف آمد ; خلاف کرد. مخالفت . تخالف:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.

نظامی .


از خلاف آمد عادت بطلب کام ،که من
کسب جمعیّت از آن زلف پریشان کردم .

حافظ.


خوش آمد ; اقبال . مقابل ادبار. سعادت .
-* تملّق. تَبَصْبُص . مَزیدگوئی .
درآمد ;مدخل . مقدّمه (در ساز و آواز).
رفت و آمد ; آمد و رفت . ذهاب و ایاب .ذهاب و مَجی . مقابل رفت و شد.
سرآمد ; انقضاء.
نیامد ; نحوست . فال بد.
* بازدید، مقابل دید.
رفت و آمد ; دید و بازدید.
* بازگشت . مراجعت . ایاب .* (ن مف مرخم / نف مرخم ) مخفف آمده ، در ترکیب با کلمه دیگر.
پیش آمد ; مخفف پیش آمده . حادثه . واقعه . وقعه . عارضه . رویداد.
درآمد ; مخفف درآمده . دخل . حاصل . نتیجه .
سرآمد ; مخفف سرآمده . برتر. مقدم . افضل . پیشوا.
کارآمد; مخفف کارآمده . کاردان . فعال .
نوآمد ; مخفف نوآمده . نوزاد. نورسیده:
فریدون چو روشن جهان را بدید
بچهر نوآمد [ منوچهر ] یکی بنگرید.

فردوسی .

 

 

مُفَرِّحِ

Mufarrih: Joy.

 

ذاتْ

Zāt: In this context one’s self.

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/

 

 

 

Gulistan introduction 2

Link to Chester Beatty Digital Collections  

Willful obeisance for IT/Him cause for closeness and by offering certain gratitude for IT increase for blessing

کِهْ طاعَتَشْ موجِبِ قُرْبَتَسْتْ وَبِشُکْرْاَنْدَرَشْ مَزيدِ نِعْمَتْ

 

Note: IT or Him refers to Allah as third person absent pronoun.

 

تَرکيب

Decomposition of the sentence:

کِهْ طاعَتَ+شْ موجِبِ قُرْبَتَ+سْتْ وَبِ+شُکْرْ+اَنْدَرَ+شْ مَزيدِ نِعْمَتْ

 

 

که
K-eh: as if , that, who, where, whether, whom, which


{موصول ، حرف ربط، ادات استفهام}
«که » از نظر لغوی به معانی کس ، کسی که ، ومرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 – «که » موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو…» می آید. (از دستور زبان فارسی تالیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)

 

طاعَتَشْ

طاعَتَ+شْ

Tā’at: Willful and voluntary obedience.

شْ

Sh: Third person, both genders, connected pronoun.

 

موجِبِ

Mujib: Cause.

 

قُرْبَتَسْتْ

قُرْبَتَ+سْتْ

Qurbat: Closeness in this case as intimate nearness of friends.

ست
اَسْت

Ast: to be to come to be.

( اَ ) (فع رابطه .) سوم شخص مفرد از مصدر «اَستن » [ = هستن . ] (زمان حال فعل «بودن »): هوا روشن است .

_َست . صورتی از کلمه هست . هست . (موید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم . استی . است . استیم . استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام . ای . است . ایم . اید. اند.
است ه_رگ_اه به ماقبل متصل شود همزه آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست . اگر حرف آخر کلمه ماقبل ، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است:
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست .

فردوسی

 

بِشُکْرْاَنْدَرَشْ

بِ+شُکْرْ+اَنْدَرَ+شْ

Shukr:  Gratitude and  thankfulness. 

بِ

Beh: letter sounding as B, appears at the very beginning of a noun and transforms the noun into a Masdar (Verbal Noun), and sometimes transforms the noun into am adjective.


(بِ) (پیش .) 1 – بر سر اسم درآید (به جای تنوین منسوب عربی ) و از آن قید سازد: بیقین = یقیناً. 2 – بر سر اسم و حاصل مصدر درآید و قید سازد: بزودی . 3 – گاه بر سر اسم درآید و آن را صفت سازد: بهوش .

 

 

اَنْدَرَ

Andar: Generally it refers to inside or being inside , therein,  into or simply in.

In this particular case above used as an add-on to emphasize, usually preceded by بِ which renders the word into the verbal noun Masdar (Verbal Noun). So as a composite verbal noun + emphasize.

Note The word certain was added to render the feel for Andar.

 

1 – (حراض .) در، تو، در میان . 2 – گاه به صورت پیشوند بر سر افعال می آید و معنی داخل شدن می دهد؛ اندر آمدن، اندر افتادن .

مطلقاً در دوره سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تاکید بکار برده می شده است . (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند:
سرو نروید چنان بغاتفر اندر.
و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مولف انجمن آرا) گفته ام :
لاله بشکفته بین بعنبرش اندر
لولو ناسفته بین بشکرش اندر.

(از انجمن آرای ناصری )

 

مَزيدِ

Mazid: Increase.

 

نِعْمَتْ

Ni’mat: Blessing, gift.

 

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/

 

 

 

 

Proverbial Gulistan: HAVE-NOTS

Learner with no passion for discovery, is a lover without gold (for dowry)

Traveler with no understanding of the Path, is a bird without feathers

Scholar with no application of knowledge, is a tree that does not fruit

Ascetic with no knowledge, is a house without a door

Link to Chester Beatty Digital Collections 

Oration (non dramatic)

Mu’ez-e (Admonishment)

مُوعِظِهْ

مَوعِظَهْ      (Mau’iza Arabic pronunciation)

Learner with no passion for discovery, is a lover without gold (for dowry)

Traveler with no understanding of the Path, is a bird without feathers

Scholar with no application of knowledge, is a tree that does not fruit

Ascetic with no knowledge, is a house without a door

Intent for sending down the Qur’an is to acquire fine character not for the sake of slow chant off some written material.

Uneducated worshiper is an on-foot traveler (when a fast ride required) and a low weak scholar is a sleeping rider.

Yet the sinner who halts wrong doing better than a self-righteous worshiper. 

An officer of army with refined caring conduct

Superior to a learned scholar harming people

 

تَرکيب

Decomposition of the sentence:

تَلْميذِ+ بي+ أِرادَتْ+ عاشِقِ+ بي+ زَرَ+سْتْ

 

رَوَنْدِهْ+ بي+ مَعْرِفَتْ+ مُرْغِ+ بي+ پَرْ

 

عالِمِ+ بي+ عَمَلْ+ دِرَخْتِ+ بي+ بَرْ

 

زاهِدِ+ بي+ عِلْمْ+ خانْه+ بي+ دَرْ

 

واژه

Terminologies

تَلْميذِ

Talmiz: Student learner (Arabic).

 

بي

Bi: Sounds like “Bee”, without.

 

أِرادَتْ

‘Irādat: Will, volition, wish, desire. Spelling in Arabic أِرادَة .

 

عاشِقِ

‘Āshiq: Lover.

 

زَرَسْتْ

زَرَ+سْتْ

Zarast:  Composite of two words Zar+Ast. Zar means Gold or any precious metal or money or wealth.

 

ست
اَسْت

Ast: to be to come to be.

( اَ ) (فع رابطه .) سوم شخص مفرد از مصدر «اَستن » [ = هستن . ] (زمان حال فعل «بودن »): هوا روشن است .

_َست . صورتی از کلمه هست . هست . (موید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم . استی . است . استیم . استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام . ای . است . ایم . اید. اند.
است ه_رگ_اه به ماقبل متصل شود همزه آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست . اگر حرف آخر کلمه ماقبل ، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است:
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست .

فردوسی

 

رَوَنْدِهْ

Ravand-e: Any kind of walker or vehicle. In our case on-foot walker. However this walker or on-foot traveler is a spiritual one indeed. Namely a Salik:

  1. Traveling from bad words to good words
  2. Traveling from evil deeds to good deeds
  3. Traveling from atrocious behavior & attitude to good behavior & attitude
  4. Traveling from subsisting upon the Self’s existence to subsist upon the Divine Being-ness

 

مَعْرِفَتْ

Ma’rifat: معرفة in Arabic , certain kind of knowing or getting to know or unlearnt knowledge found inmost.

 

مُرْغِ

Murgh: Any bird.

 

پَرْ

Par: feather.

 

عالِمِ

‘Ālim: Scholar learned.

 

عَمَلْ

Amal: Deed action work doing.

 

دِرَخْتِ

Derakht: Any tree.

 

بَرْ

Bar: Fruit.

 

زاهِدِ

Zāhid: Ascetic person with minimum footprint on this planet.

 

عِلْمْ

Ilm: Knowledge.

 

خانْه

Khān-e: Home house.

 

دَرْ

Dar: Door.

 

اَزْ

Az: By, from, in, since, by means of, from. In our case “intent of”

 

اَزْ

( اَ) [ په . ] (حراض .)1 – علامت مفعول غیر – صریح یا باواسطه . 2 – علامت ابتدا و آغاز. 3 – در، اندر. 4 – برای، بهر، به سبب . 5 – نسبت به، در مقایسه با. 6 – به دلیل، به علت . 7 – در، اندر. 8 – از سویی، از طرف . 9 – به جای، در عوض .


* برای . بهر. بعلت. بسبب . بجهت. دراثر : از چه ; برای چه . زمین از زلزله فرورفت . این هم از پیری است . دندانهایش از پیری بریخته بود:
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن .

بوسلیک .

زمان‌

بعد از، پس از، از وقتى که، چون که، نظر به این که، از این رو، چون، از آنجایى که

به دست، بتوسط، با، به وسیله، از، بواسطه، پهلوى، نزدیک، کنار، از نزدیک، از پهلوى، از کنار، درکنار، از پهلو

م، به، بر، با، بالاى، روى، از، باب روز [.adj]: درونى، شامل، نزدیک، دم دست، داخلى

پیشوندى است به معنى ” در داخل ” و ” به سوى ” و ” نه “، در، توى، اندر، لاى، درظرف، هنگام، به

 

 

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/

 

 

 

 

Gulistan introduction 1

Introduction page, top title

Link to Chester Beatty Digital Collections  

لِلهِ الحَمْدُ وَ المِنَّةُ

All Praise and All Gratitude for Allah

 

لِلهِ

لِ+الله

Li-Allah-i: Li (for, belongs to) Allah (God)

Allah

Al-ilāhu means deity identified by the identifier Allah,  and all other than Allah whom taken as worshiped deity called ilāh in reference to its worshiper . The plural of Al-ilāh is Al-Ālihat meaning idols and such naming is in place due to the people’s belief that worshiping an idol can deify the object into a consequent-god and the naming of the idols are the direct consequence of such worship and not anything of the idol’s essence in and of itself.

لسان العرب

الإلَهُ: الله عز وجل، وكل ما اتخذ من دونه معبوداً إلَهٌ عند متخذه، والجمع آلِهَةٌ. والآلِهَةُ: الأَصنام، سموا بذلك لاعتقادهم أَن العبادة تَحُقُّ لها، وأَسماؤُهم تَتْبَعُ اعتقاداتهم لا ما عليه الشيء في نفسه

 

The origins of the word Al-ilāhu is from Aliha/Ya’lahu meaning bewilderment when the servant is perplexed by the Divine Attributes and his mental faculties fail him to understand, loathes people’s presence until such limit where he desires nothing and no one within his heart—loves no one but Allah the Singleton deity worthy of love/worship.

لسان العرب

وأَصله من أَلِهَ يَأْلَهُ إذا تَحَيَّر، يريد إذا وقع العبد في عظمة الله وجلاله وغير ذلك من صفات الربوبية وصَرَفَ وَهْمَه إليها، أَبْغَضَ الناس حتى لا يميل قلبه إلى أَحد

 

And this name Allah, within the language of the Arab, does not allow for derivation of composite forms as does the other Divine Names e.g. Rahman or Rahim.

لسان العرب
وليس هو من الأَسماء التي يجوز منها اشْتقاق فِعْلٍ كما يجوز في الرحمن والرحيم

 

Some others said the origin of the Al-ilāh is Wilāh meaning the creation seek IT/Him for all their needs, and they complain to IT/Him for all that hurts them, as every child goes to the mother for all needs for all complaints.

لسان العرب
وأَصل إلَهٍ وِلاهٌ، فقلبت الواو همزة كما قالوا للوِشاح إشاحٌ وللوِجاحِ وهو السِّتْر إِجاحٌ، ومعنى ولاهٍ أَن الخَلْقَ يَوْلَهُون إليه في حوائجهم، ويَضْرَعُون إليه فيما يصيبهم، ويَفْزَعون إليه في كل ما ينوبهم، كم يَوْلَهُ كل طِفْل إلى أُمه

 

مِنَّة

مِنَّت Farsi spelling

Minnat in Farsi or Minna in Arabic:  Bestowal of kindness or favors or gifts in two manners:

  1. Bestowing free of obligating the beneficiary to offer gratitude and praise
  2. Bestowing with pomp and expecting the beneficiary to offer much gratitude or praise in return

المَنّانُ one of the Divine Names of Allah namely The Benefactor who bestows free of any boasting!

لسان العرب

وفي أَسماء الله تعالى : الحَنّانُ المَنّانُ أَي الذي يُنْعِمُ غيرَ فاخِرٍ بالإِنعام

In the case of usage in the Gulistan this particular usage of Minnat here renders gratitude offered by the servants to Allah for all the generosity.

 

 

مِنَّتِ خُدايْرا عَزَّ وَ جَلَّ

مِنَّتِ خُدايْ+را عَزَّ وَ جَلَّ

 

مِنَّتِ خُدايْ+را

Minnat-eh Khodayخُدايْ or خُدا (God) Minnat renders the act of gratitude and appreciation and praise for The Divine Benefactor. Therefore it reads: Gratitude and Praise for the God

را

: A two-letter sign/word which indicates what is before it as object of the sentence.

Zaid hit Bakr Rā: Rā here indicates what is before it namely Bakr is the object  that indeed Zaid hit him.

This type of object is called Maf’oul-e Sarih or Direct Object.

در زبان فارسی آن را «علامت مفعول صریح » دانسته اند. در نهج الادب چنین آمده است :«برای معانی گوناگون آید اول «را»ی علامت مفعول که برای اظهار مفعولیت ماقبل خود آید; چنانکه در این قول : «زید بکر را زد.»

 

عَزَّ

Azz-a: A Divine Name namely Mighty Subjugator whom no one could subjugate.

 

جَلَّ

Jall-a: Infinitely powerful, another template Jalāl  الجلال one of the Divine Names of Allah. Since there are no bounds to limit Allah and there are no minds or intellects to have full comprehension of IT, Allah created large and most powerful innovations and creatures as pointers to point at its Jalāl  الجلال or Might and Power.


که
K-eh: as if , that, who, where, whether, whom, which


{موصول ، حرف ربط، ادات استفهام}
«که » از نظر لغوی به معانی کس ، کسی که ، ومرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 – «که » موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو…» می آید. (از دستور زبان فارسی تالیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)

 

 

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/