Gulistan introduction 5

Link to Chester Beatty Digital Collections  

 

اَزْ دَسْتْ و زَبانِ کِهْ بَرْ آيَدْ        کِهْ اَزْ عُهْدِهِٔ شُکْرَشْ بِدَرْ آيدْ

Whose hand and tongue could afford

To fulfill the promise of gratitude to Him

Oration: دَسْتْ و زَبانِ to read as دَسْتُ زَبانِ or Dast-u Zaban.

Oration: کِهْ اَزْ to read as کَزْ or Kaz.

Oration:عُهْدِهِٔ to be read as عُهْدِیِ or ‘Uhd-e-ye.

 

بِيْتْ

Verse, short poem

 

بَنْدِهْ هَمانْ بِهْ کِهْ زِ تَقْصيرِ خويشْ         عُذْرْ بِدَرْگاهِ خدایْ آوَرَدْ

Definitely better for the servant that for his faults

Offer excuses at the gates of the Lord’s Palace

 

وَرْ نَه سِزاوارِ خداوَنديَشْ        کَسْ نَتَوانَدْ کِهْ بِجایْ آوَرَدْ

Otherwise, befitting His Lordship

No one could fulfill the gratitude

 

واژه

Terminologies

 

اَزْ

Az: By, from, in, since, by means of, from. In our case “intent of”

 

اَزْ

( اَ) [ په . ] (حراض .)1 – علامت مفعول غیر – صریح یا باواسطه . 2 – علامت ابتدا و آغاز. 3 – در، اندر. 4 – برای، بهر، به سبب . 5 – نسبت به، در مقایسه با. 6 – به دلیل، به علت . 7 – در، اندر. 8 – از سویی، از طرف . 9 – به جای، در عوض .


* برای . بهر. بعلت. بسبب . بجهت. دراثر : از چه ; برای چه . زمین از زلزله فرورفت . این هم از پیری است . دندانهایش از پیری بریخته بود:
از فرط عطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن .

بوسلیک .

زمان‌

بعد از، پس از، از وقتى که، چون که، نظر به این که، از این رو، چون، از آنجایى که

به دست، بتوسط، با، به وسیله، از، بواسطه، پهلوى، نزدیک، کنار، از نزدیک، از پهلوى، از کنار، درکنار، از پهلو

م، به، بر، با، بالاى، روى، از، باب روز [.adj]: درونى، شامل، نزدیک، دم دست، داخلى

پیشوندى است به معنى ” در داخل ” و ” به سوى ” و ” نه “، در، توى، اندر، لاى، درظرف، هنگام، به

 

دَسْتْ

Dast: Hand but in this verse usage is a metaphor of one’s deeds and actions.

 

زَبانِ

Zabān: Tongue in this verse usage is a metaphor of one’s words.

 

که
K-eh: as if , that, who, where, whether, whom, which


{موصول ، حرف ربط، ادات استفهام}
«که » از نظر لغوی به معانی کس ، کسی که ، ومرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 – «که » موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو…» می آید. (از دستور زبان فارسی تالیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)

 

 

 

بَرْ آيَدْ

Bar Āyad: To afford to deliver, to have the ability to perform.

(تاریخ بیهقی ). و امیر داند که از برادر این کار بزرگ برنیاید. (تاریخ بیهقی ). لشکرها میکشد و کارهای با نام بر دست وی برمی آید. (تاریخ بیهقی ).


هر آن کار کان برنیاید بزر
برآید بشمشیر و زور و هنر.

اسدی .


بهر پهلوان رفت باید مرا
کزو هرچه خواهم برآیدمرا.

(گرشاسب نامه ).


چو کاری برآید بی اندوه ورنج
چه باید ترا رنج و پرداخت گنج .

(گرشاسب نامه ).

 

عُهْدِهِٔ

‘Uhd-e: Covenant, responsibility, promise.

 

شُکْرَشْ

شُکْرَ+شْ

Shukr: Gratitude, thankfulness.

Addition of شْ is to indicate the third person absent pronoun, gender-less.

 

بِدَرْ آيدْ

درآمد

Dar Āmad: Exit, in this case exiting a covenant i.e. fulfilling and thus leaving the responsibility.

(فعل امر) امر از آمدن: تو چنانکه آواز ترا بشنوند با من در سخن آی . (کلیله و دمنه )

 

بِ+دَرْ آيدْ

Addition of بِ forces the verb into verbal noun state or the act of fulfilling the covenant.

 

بِ

Beh: letter sounding as B, appears at the very beginning of a noun and transforms the noun into a Masdar (Verbal Noun), and sometimes transforms the noun into am adjective.


(بِ) (پیش .) 1 – بر سر اسم درآید (به جای تنوین منسوب عربی ) و از آن قید سازد: بیقین = یقیناً. 2 – بر سر اسم و حاصل مصدر درآید و قید سازد: بزودی . 3 – گاه بر سر اسم درآید و آن را صفت سازد: بهوش .

 

بَنْدِهْ

Band-e: Bond servant, slave, vassal. Willful obedient follower.

 

هَمانْ

هَم+انْ

Ham-Ān: Beyond doubt, definitely.


* (ق مرکب ) حتماً. بی شک . همانا:
دل زن همان دیو را هست جای
ز گفتار باشند جوینده رای .

فردوسی .


چو پیمانه تن مردم هماره عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه .

کسائی .


پست بنشین که تو را روزی از این قافله گاه
گرچه دیر است همان آخر باید برخاست .

ناصرخسرو.

 

زِ

Z-e: Abbreviation for اَزْ Az.

 

تَقْصيرِ

Taqsir: Fault, crime, sin, offence, blame, guilt.

 

خويشْ

Khish: Self, selfsame, one’s own.

 

 عُذْرْ

‘Uzr: Excuse.

 

بِدَرْگاهِ

بِ+دَرْ+گاهِ

Dargāh: Gates of a palace.

 

بِ+دَرْگاهِ towards the gates of the palace.

بِ

و گاه بمعنی ، سوی ، زی ، جانب ، طرف ، سمت ، بطرف ، ازجانب ، ازجهت آید (درین مورد گاه «بسوی » استعمال کنند)

Gates of the Lord’s Palace metaphor for whispers in soliloquous.

 

آوَرَدْ

Āvarad: To bring forth to offer.

 

وَرْ نَه

واگرنه

War-na: Otherwise, if not.

 

سِزاوارِ

سِزا+وارِ

Sezā-vār: fitting, worthy, rightful, deserving.

 

در لهجه مرکزی «سزاوار» از: سزا+ وار (پسوند اتصاف ) پهلوی «سچاک وار» جزء دوم از «واریشن » (رفتار کردن ، سلوک ). شایسته . قابل . لایق جزا و مکافات . (از حاشیه برهان قاطع چ معین ). شایسته و سزای نیکی . (آنندراج ). جدیر. (دهار) (ترجمان القرآن ). خلیق. (دهار). درخور. به حق. مستحق:
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وز دیدگان سرشک همی باری .

رودکی .


بمدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .

کسائی .

 

وار

Vār: Similar to something e.g. crazy-var means to be like a crazy person. Indicating deserved-ness or entitlement. Also indicating owning or having certain things or attributes. Also it might mean load for example load for livestock.

به معنی نظیر و مانند: دیوانه وار

دال بر لیاقت : شاهوار، گوشوار

نشانة دارندگی، عیالوار

به معنی بار، حمل : خروار، شتروار

 

خداوَنديَشْ

خدا+وَند+يَ+شْ

Khodā: God, owner, Creator.

وَند

Vand: Suffix which has no meaning of its own but by joining creates a new meaning as to being similar  e.g. خدا+وَند or Khoda-Vand means God-like. (Farhang-e Mo’in)

لفظی است که خود معنی مستقل ندارد بلکه همیشه با کلمه ای دیگر ترکیب می شود تا معنی تازه بسازد. هرگاه پیش از کلمه واقع شود پیشوند و هرگاه در آخر کلمه بیآید پسوند نامیده می شود.

خدا+وَند+يَ being God-like.

خدا+وَند+يَ+شْ Him/His being God-like .

 

کَسْ

Kas: Person, individual, often in particular a general or unknown person.

 

نَتَوانَدْ

نَ+تَوانَ+دْ

Tawān: Ability,  force, power, energy, vim, might, vigor.

تَوانَ+دْ

دْ third person absent singular pronoun.

نَ+تَوانَ+دْ

نَ negation cannot in other words unable to do in this case.

 

بِجایْ آوَرَدْ

Be-Jāy Āvard: Doing something, performing, fulfilling.

بجای آوردن ; انجام دادن . ادا کردن . بپای داشتن . گزاردن . کردن . معمول داشتن:
بیاریم چیزی که خواهی بجای
یک امروز با من بشادی گرای .

فردوسی .


شهان گفته خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.

فردوسی .

 

بِجایْ آوَرَ+دْ

دْ third person absent singular pronoun.

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/