Gulistan introduction 3

Link to Chester Beatty Digital Collections  

 

هَرْ نَفَسي کِهْ فرو مي رَوَدْ مُمِدِّ حَياتَسْتْ و چونْ بَرْ مي آیَدْ مُفَرِّحِ ذاتْ

Each breath inhaled prolonger of life and once exhaled one’s joy

 

تَرکيب

Decomposition of the sentence:

هَرْ نَفَس+ي کِهْ فرو مي+ رَوَدْ مُمِدِّ حَياتَ+سْتْ و چونْ بَرْمي+ آیَدْ مُفَرِّحِ ذاتْ

 

 

هَرْ

Har:

any ==> [.adv. & adj]: چه، کدام، چقدر، (در جمع) (در پرسش) چه نوع، هیچ، (در جمله ى مثبت) هر، از نوع، هیچ نوع، هیچگونه

each ==> هر یک، هر یک از، هر یکى، هر

each every ==> [.adj]: هر، همه، هر کس، هر که، هر کسى

per ==> با، توسط، به وسیله، در هر، براى هر، از میان، از وسط، برطبق

what ==> علامت استفهام، حرف ربط، چه، کدام، چقدر، هر چه، آنچه، چه اندازه، چه مقدار

whichever ==> (whichsoever =) ـ (صورت موکد which)، هر کدام که، هر یک که

 

نَفَسي

نَفَس+ي

Nafas: Breath. نَفَس+ي each breath, ي is Ya of single unit   

ي وحدت

هَرْ نَفَس+ي

Each and every single breath.

 

که
K-eh: as if , that, who, where, whether, whom, which


{موصول ، حرف ربط، ادات استفهام}
«که » از نظر لغوی به معانی کس ، کسی که ، ومرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 – «که » موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو…» می آید. (از دستور زبان فارسی تالیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)

 

فرو

Foru: Originally Pahlawi Furut or Bastan Parsi Furauta. Downward motion, down the incline.

فرو

ه معنی فرود. در زبان پهلوی فْرُت ، در پارسی باستان فْرَوَتا . (از حاشیه برهان چ معین ). فرود و زیر و تحت و پایین و شیب و نشیب و پست . (ناظم الاطباء). مقابل فرا و فراز به معنی بالا و بسوی بالا. این کلمه همواره بصورت ترکیب با اسامی و افعال یا کلمات دیگر آید:
ترکیب ها:
فروآرامیدن . فروآرمیدن . فروآسودن . فروآمدن . فروآمدنگاه . فروآوردن . فروآویختن . فرواستادن . فروافتادن . فروافتاده . فروافشاندن . فروافکندن . فروانداختن . فروایستادن . فروباریدن . فروبرانیدن . فروبردگی . فروبردن . فروبرده . فروبرنده . فروبریدن . فروبست . فروبستگی . فروبستن . فروبسته . فروبند. فروبیختن . فروپریدن . فروپژمردن . فروپوشیدن . فروتابیدن . فروتر. فروتراشیدن . فروتر آمدن . فروتن . فروجستن . فروجهیدن . فروچکاندن . فروچکیدن . فروچیدن . فروخزیدن . فروخسبیدن . فروخفتن . فروخفته . فروخواندن . فروخوردن . فرودادن . فروداشت . فروداشتن . فروداشته . فرودریدن . فرودریده . فرودست . فرودستی . فرودوانیدن . فرودوختن . فرودوشیدن . فرودویدن . فرودیدن . فروراندن . فرورفتگی . فرورفتن . فرورفته . فروروفتن . فروریختن . فروریخته . فرورویه . فروریزیدن . فروسپوختن . فروستردن . فروسو. فروسوئین . فروسودن . فروشتافتن . فروشخیدن . فروشدن . فروشستن . فروشسته . فروشکستن .فروغلطیدن . فروفرستادن . فروفشاندن . فروفکندن . فروکاستن . فروکاشتن . فروکردن . فروکش . فروکشتن . فروکش شدن .فروکش کردن . فروکشیدن . فروکندن . فروکوبیدن . فروکوفتن . فروگاشتن . فروگذار کردن . فروگذاشت . فروگذاشتن . فروگذاشته . فروگرفتن . فروگستردن . فروگسستن . فروگسلیدن .فروگشادن . فروگشتن . فروگفتن . فروگیر. فرولغزانیدن . فرومالیدن . فروماندگی . فروماندن . فرومانده . فرومایگی . فرومایه . فرومردن . فرومرده . فرومیراندن . فرونشاندن . فرونشانیدن . فرونشستن . فرونگرستن . فرونگریستن . فرونوشتن . فرونهادن . فروواریدن . فروهختن . فروهخته . فروهشتگی . فروهشتن . فروهشته . فروهلیدن . هر یک از ترکیب های فوق جداگانه در لغت نامه آمده است . رجوع به آنها شود.

 

مي

Mi: Prefix for all verbs in all tenses and imperatives, to render a temporal sense of continual happening or emphasis or habitual doing/occurrence or repetition. 

{پیشوند فعلی}
مزید مقدم . پیش جزء فعل . پیشوندی که بر سر صیغه های ششگانه افعال ماضی و مضارع و امر درآید و بدان معنی استمرار و تاکید و تکرار می دهد یا مفهوم استمرار و تکرار و عادت و تاکید و جز آن را رساند. (یادداشت لغت نامه ). کلمه استمرار که چون بر سر فعل درآید دلالت بر استمرار صدور آن می کند. (ناظم الاطباء).
اول – در آغاز اقسام فعلهای ماضی – این مزید مقدم در نظم و نثر قدیم در اول تمام یابیشتر انواع ماضی دیده می شود، ولی امروزه معمولاً دراول ماضی مطلق می آید و از آن ماضی استمراری می سازد و بندرت در آثار شعرا و ادبا در اول ماضی نقلی نیز دیده می شود که ماضی نقلی مستمر تشکیل می دهد. اینک نمونه هر یک : 1- در اول صیغه های ماضی مطلق درمی آید و ماضی استمراری می سازد:
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت .

رودکی .

رَوَدْ

Ravad: moving or flowing whether physical or conceptual motion.

فرو مي+ رَوَدْ

Moving flowing downwards i.e. inhaling.

 

مُمِدِّ

Mumidd: Prolonger

 

حَياتَسْتْ

حَياتَ+سْتْ

Hayāt: Life.

ست
اَسْت

Ast: to be, to come to be.

( اَ ) (فع رابطه .) سوم شخص مفرد از مصدر «اَستن » [ = هستن . ] (زمان حال فعل «بودن »): هوا روشن است .

_َست . صورتی از کلمه هست . هست . (موید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم . استی . است . استیم . استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام . ای . است . ایم . اید. اند.
است ه_رگ_اه به ماقبل متصل شود همزه آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست . اگر حرف آخر کلمه ماقبل ، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است:
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست .

فردوسی

 

چونْ

Chon: Has myriad of uses as an extra added word:

insomuch ==> [.adv]: به اندازه اى که، از بس، چون، چونکه، نظر به این که، از آنجایى که، بنابر این، تا آنجایى که، از بس که

since ==> [.conj. & adv]: بعد از، پس از، از وقتى که، چون که، نظر به این که، از این رو، چون، از آنجایى که

whereas ==> از آنجایى که، با در نظر گرفتن این که، نظر به این که، چون، در حالیکه، درحقیقت

because ==> [.conj]: زیرا، زیرا که، چونکه، براى این که because

forasmuch/inasmuch as ==> بدرجه اى که، از آنجایى که، تا آنجایى که

simply ==> [.adv]: بسادگى، واقعاً، حقیقتاً

 

Once and when.

Originally Pahlavi Chigoun چیگون where گون renders the type or category and abbreviation is چو.

Used for indicating similarity and the Arabic counterpart is کُفْو.

{حرف اضافه}
در پهلوی چیگون مرکب از چی (چه ) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه برهان چ معین ). برای تشبیه آید و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ). مثل و مانند. (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). همال . همتای . کُفْو. بکردار. بسان. مثل.مانند. بمثابه . آسا. (یادداشت مولف ):
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال .

شهید بلخی (در صفت اسب ).


این صورت مخفف «چنین » با پیشاوند مشارکت «هم » بصورت «همچنین » استعمال شود: و از جانب روم همچنین دست درازیها کرده بودند. (فارسنامه ابن البلخی ص 85). و با «که » بصورت «چنین که » درآید: ملک به انجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم کس دوست ندارد. (گلستان سعدی ). رجوع به چنین شود.* بمعنی مثل و مانند اما بهنگام تعظیم و بزرگداشت . (یادداشت مولف ): و آخر بیازردند (ترکمانان ) و بسر عادت خویش که غارت بود بازشدند… تا سالاری چون تاش فراش … در سر ایشان شد. (تاریخ بیهقی ).* (حرف ربط) چنانکه . بدانسان که . آنسان که . بدان گونه که . چونانکه . چنانچون که . (یادداشت مولف ):
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی .

منوچهری .

* (حرف ربط) وقتی که . (از غیاث اللغات ). همین که . (ناظم الاطباء).افاده معنی وقت و هنگام میکند. (آنندراج ) (انجمن آرا). هنگامی که . (فرهنگ نظام ). وقتی که . هنگامی که . (حاشیه برهان چ معین ). وقتی . هنگامی . (فرهنگ فارسی معین ). وقتی که . در حالی که . آنگاه که . زمانی که . همین که . (یادداشت مولف ):
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست .

رودکی .

* قسم . نوع . گونه . (یادداشت مولف ).
هر چون ; هر گونه . هر نوع . هر قسم . هر وضع و هر صورت: و رسم این ناحیت چنان است که مردی که کنیزکی را دوست دارد او را بفریبد و ببرد و سه روز بدارد هرچون که خواهد آنگه به پدر کنیزک کس فرستد تا او را بزنی به وی دهد. (حدود العالم ).
زن ارچه دلیرست و بازوردست
همان نیم مردست هر چون که هست .

اسدی .

* زیرا. از برای . بدان جهت که . از آنجا که . (ناظم الاطباء). زیرا. از برای . (حاشیه برهان ). علت و سبب . (فرهنگ نظام ). زیرا. بدین سبب . (فرهنگ فارسی معین ). زیراکه . از آنکه . از آنروی که . بعلت آنکه . (یادداشت مولف ). بسبب آنکه . ایرا که:
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.

رودکی .

 


* از ادات استفهام و بمعنی چگونه است . (از غیاث اللغات ). بمعنی چگونه است . (آنندراج ) (از انجمن آرا). چگونه و چه طور.(فرهنگ نظام ). وضع و رسم و روش و نهاد و حالت و چگونگی . (ناظم الاطباء). چگونه . چسان . (حاشیه برهان چ معین ):
چون همه تن دیده میبایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم ؟

عطار.

* کیف . مقابل چند. مقابل کم . چگونه ؟ چسان . از چه روی . بچه سان . بچه طرز. از چه . از چه سبب . چه قسم . چطور. بچه طریق. بچه نحو. بچه ترتیب . (یادداشت مولف ). و در این حالت «واو» در کلمه «چون » نشانه بیان ضمه نیست بلکه تلفظ شود، چنانکه در قصیده قطران با کلمات «گون « »نگون » «آبسکون »، «جنون »، «خون »، و «گردون »… قافیه شده است و مطلع قصیده این است:
منم غلام خداوند زلف غالیه گون …
کس نشناسد همی که کوشش او چون
خلق نداند همی که بخشش او چند.

رودکی .

بَرْ

Bar: Usually indicates top or being on top or coming on top or towards the top. Conceptually could render release.

{حروف اضافه ، ا}
بلندی . (ناظم الاطباء). بالا. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). بالای . زبر. روی . سر. (ناظم الاطباء). مقابل فرود. مقابل پایین . (برهان ). مقابل زیر. بر برای استعلاست و بر زبر و بر بالای و بر روی و امثال آن غلط نباشد و قدمابسیار معمول داشته اند. (یادداشت مولف ):
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای .

رودکی .

برآمدن ; بالا آمدن .
-* رها شدن . رستن : جاش ; برآمدن دل از اندوه یا از ترس . (منتهی الارب ). رجوع به برآمدن شود.
برآمدن از کار ; از عهده انجام آن برآمدن:
کارفرمای همی داند فرمودن کار
لاجرم کارگر از کار همی آید بر.

فرخی .

مي آیَدْ

Āyad, Āmad: Āy is the imperative form of the Āmad which the latter means to come  to return to become certain things e.g. to become lucky as in luck came, to feel pain as in pain came and so on. Āyad is much the same as Āmad.

بَرْمي+ آیَدْ

Breath returns upwards i.e. exhale.

 

آیَدْ

آی

(فعل امر) امر از آمدن: تو چنانکه آواز ترا بشنوند با من در سخن آی . (کلیله و دمنه )

آمد


{مص مرخم ، امص}
اسم مصدر یا مصدر مرخّم آمدن . ایاب . مَجی .
آمد و رفت ; رفت و آمد. ایاب و ذهاب .
بدآمد ; ضجرت . کراهت .
-* شقاوت . نحوست .
به ْآمد ; نیک آمد. خیر. سعادت:
نیک آمد و به آمد خلق خدا ازوست
آن به ْبود که قوّت و قدرت بود ورا.

سوزنی .


بیرون آمد ; خروج : و میهم چون خبر بیرون آمد امیر با جعفر بشنید… (تاریخ سیستان ).
خلاف آمد ; خلاف کرد. مخالفت . تخالف:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.

نظامی .


بیرون آمد ; خروج : و میهم چون خبر بیرون آمد امیر با جعفر بشنید… (تاریخ سیستان ).
خلاف آمد ; خلاف کرد. مخالفت . تخالف:
هرچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود.

نظامی .


از خلاف آمد عادت بطلب کام ،که من
کسب جمعیّت از آن زلف پریشان کردم .

حافظ.


خوش آمد ; اقبال . مقابل ادبار. سعادت .
-* تملّق. تَبَصْبُص . مَزیدگوئی .
درآمد ;مدخل . مقدّمه (در ساز و آواز).
رفت و آمد ; آمد و رفت . ذهاب و ایاب .ذهاب و مَجی . مقابل رفت و شد.
سرآمد ; انقضاء.
نیامد ; نحوست . فال بد.
* بازدید، مقابل دید.
رفت و آمد ; دید و بازدید.
* بازگشت . مراجعت . ایاب .* (ن مف مرخم / نف مرخم ) مخفف آمده ، در ترکیب با کلمه دیگر.
پیش آمد ; مخفف پیش آمده . حادثه . واقعه . وقعه . عارضه . رویداد.
درآمد ; مخفف درآمده . دخل . حاصل . نتیجه .
سرآمد ; مخفف سرآمده . برتر. مقدم . افضل . پیشوا.
کارآمد; مخفف کارآمده . کاردان . فعال .
نوآمد ; مخفف نوآمده . نوزاد. نورسیده:
فریدون چو روشن جهان را بدید
بچهر نوآمد [ منوچهر ] یکی بنگرید.

فردوسی .

 

 

مُفَرِّحِ

Mufarrih: Joy.

 

ذاتْ

Zāt: In this context one’s self.

 

Acknowledgements

With thanks to Dr. Moya Carey, Curator of Islamic Collections, Chester Beatty, Dublin

© 2019-2002,  Dara O Shayda

License
https://creativecommons.org/licenses/by/4.0/